نامه ای به شهید

 

ای شهید!شهد وصال

دفترچه خاطراتت را که مرور مى کنم، رنگ و بوى تو تمام فضاى اتاق را پُر مى کند. آن را ورق که مى زنم، انگار سنگر به سنگر به دنبال تو مى دوم.

نمى دانى یک عمر با خاطرات تو زندگى کردن، چقدر سخت است! کاش آن روزها بر مى گشت!

روزهایى که سنگرهاى خاکى، معراج پرندگان از خاک بریده بود. روزهایى که کوچک و بزرگ، دست به دست هم داده بودند تا پرچم سرخ حسینى را بر بام آسمان برافرازند.

روزهایى که غروب نداشت.

روزهایى که آفتاب مشرقى اش، از نگاه بچه بسیجى ها طلوع مى کرد.

کاش همسنگر تو بودم؛ بودم و راز و نیازهاى شبانه ات را به تماشا مى نشستم و در زلال اشک هاى جارى ات، دستى بر این دل غبار گرفته مى کشیدم!

آن روزها که مردانى کوچک، کارهاى بزرگ مى کردند؛ مردانى که زمین، با آنان به آسمان فخر مى فروخت، مردانى که پا در رکاب عشق داشتند و سر به آسمان حماسه مى ساییدند، مردانى که دریا در دل هایشان موج مى زد و آسمان در دست هایشان جاى مى گرفت؛ مردانى که نه کوه به استوارى شان مى رسید و نه کویر به سادگى و یک رنگى نگاهشان.

آنان که بدر و اُحد را زنده کردند و کربلا را تفسیرى دوباره نوشتند.

* *

بگذار دیگر ننویسم!

آخر چگونه با این واژه هاى تکرارى و بى مایه، به وصف تو بنشینم؟

چگونه کلمات را پشت سر هم ردیف کنم و با این قافیه هاى سبک، شعرى به بلنداى نگاه تو بسرایم؟!

قلم در دست های بسته من، حسّ نوشتن ندارد. دست و دل، یارى نمى کند.

اشک ها جارى مى شوند و امانم نمى دهند.

کاش برگردى و آن روزها را از زبان تو بنویسم؛ تا هزار پنجره به رویم بگشایى. تا از هزار دریچه سخن بگویى، تا از هزار وادى عشق عبورم دهى!

اینک منم؛ در راه مانده اى که امیدى به رسیدن ندارد.

پر و بال شکسته اى که در خود توان پرواز نمى بیند.

هجران کشیده اى که خواب وصل را هم نمى بیند.

بى پناهى که امانى نمى یابد.

مگر این که دستى از غیب برآرى و این دست هاى فرو افتاده را به یارى بگیرى، اى شهید! ای همیشه جاری!

 

 

على خیرى



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




ارسال توسط خوشخو

آرشیو مطالب
همسنگران
امکانات جانبی